دیشب وقتی داشتم از کیک کدو حلوایی که مامان پخته بود عکس مینداختم  که بذارم اینستاگرام، یادم افتاد که پارسال چنین شبی از بزرگترین دلبستگی زندگی دل کندم.

دلم ریخت، فکر می کردم دیگه حتی براش غصه نخورم از بس که دیگه از یادم رفته. ولی راستش رو بخواید یکسری اتفاقات شاید توی وجودمون کمرنگ بشه اما هیچوقت از بین نمیره.

حالم خراب شد. خیلی وقت بود که مسئله ای تحت تاثیرم قرار نداد بود. بعد از مدت ها اشک ریختم. تلخ ترین بخش این یادآوری این بود که فهمیدم چقدر در طول این یکسال رفته رفته خنثی شدم. هیچ چیز و هیچ کسی و هیچ اتفاقی سر ذوقم نیورده. خوشحال شدم ولی ذوق و اشتیاق جنسش فرق می کنه!

نیم ساعت بیشتر نتونستم حسرت و افسوس بخورم و اشک بریزم. اینم نتیجه ی یخ زدگی روحی هست!

برای کپشن اون عکس بخشی از یک مصاحبه رو نوشتم:

_ خیلی طول کشید تا توانستم از تنهاییم لذت ببرم، کار خاصی هم نمی کنم، مثلا چای میخورم یا فیلم میبینم یا به گلدان هایم آب می دهم. قبلا برای لذت بردن از همه اینها باید کسی کنارم می بود، کسی که مرا می دید.

_ چطور این اتفاق افتاد؟

_ بعد از زخم های پی در پی.!

 

 


خب رسیدم به قسمت 13 و واقعا جذبم کرده.

از معدود یا شاید باید بگم تنها سریالی هست در سریال های ایرانی که تونسته از پس ژانر معمایی تا اینجا خوب بربیاد، همچنان امیدوارم تا انتها خوب پیش بره!

از یک چیز دیگه اش هم که خوشم اومده نقش رمان جنایت و مکافات در سریاله اونم درست زمانی که دارم این رمان رو می خونم. من همیشه به اینجور اتفاقات می گم: "تقارن تصادفی"!

با نظر لیلا حاتمی هم موافقم که میخواسته به کاراکتر آناهیتا بیشتر پرداخته بشه و عمق بیشتری به شخصیت بدن. شروع بازی با اون بوده ولی از قسمت سوم به بعد هی کمرنگ تر می شد.!

اما نکته ی مهمی که واقعا ذهنم رو به خودش درگیر کرده همین مسئله امنیت شبکه و هزارتوی ناتمام اینترنت هست که خیلی راحت می تونه به زوایای مختلف زندگی آدم وارد بشه و اونها رو تحت الشعاع قرار بده.

از این سریال هم که بگذرم، شرکت در یک همایش هم ذهنم رو مشغول کرده، دودلم ولی احتمال قوی شرکت کنم.

 


دیروز رفتم انقلاب و کتاب موردنظر رو م، ولی وقتی رسیدم خونه به قدری خوابم میومد و سردرد داشتم که هیچ کاری نکردم و ققط خوابیدم.

صبح دیر از خواب بیدار شدم فقط لباس پوشیدم و رفتم. کافی میکس گذاشتم توی کیفم که وقتی رسیدم دانشگاه بخورم ولی اصلا وقت نشد. بعد این یک هفته تعطیلی استادا جنگی درس دادن.

برای پروژه ی یکی از درس ها باید بریم یک کارخانه و از نحوه ی تولید پسماند و نحوه ی دفعش به فاضلاب به شهری اطلاعات جمع کنیم. هیچ جا قبول نکرد که این کار رو انجام بدم و هنوز روی هواست.

اما یکی از بچه ها که اهل مشهده توی این تعطیلات رفته بود مشهد و با پارتی رفته بود کارخانه رب م.ز و کلی اشکال می گرفته بود و اونام بهش پیشنهاد دادن که هم اونجا کار کنه چون اصلا یک کارخونه ای با این میزان تولید اصلا بخش کنترل می نداره و هم بهش گفتن می تونه حل این مشکلات بعنوان موضوع پایان نامه اش باشه و به هزینه های پایان نامه اش کمک کنن. خلاصه که نونش تو ربه.

و اینکه حتی الامکان از محصولاتش استفاده نکنید. نه اینکه بخوام نون کسی رو آجر کنم ولی با اون عکس ها و آماری که من دیدم از سلامت کافی برخوردار نیست.

ظهر هم اخرین جلسه ی فیزیولوژی با استاد الف بود و جلسه ی بعد یک استاد دیگه میاد که همه ازش می نالن. تا خود 3 بی وقفه درس داد. بعد هم بدو بدو رفتم کلاس آخر و تا میخواستم یک ذره نفس بکشم دیدم زهی خیال باطل استاد زودتر از ما رسیده اونم شروع کرد به درس دادن و تا 5 نه یه لیوان آب تونستم بخورم و نه قهوه برای همین گیج بودم سر کلاس.

موقع برگشت هم سوار ون شدم و تا خود مقصد خوابیدم و یکذره حالم جا اومد.

البته فقط سردردم بهتر شد. راستش چند روزه حالم بده. از بس استرس و فکر و دغدغه و کارهای ناتموم دارم که حس ناراحتی،خستگی،ناامیدی و خشم و عصبانیت درونی و بی علت، تمام وجودم رو پر کرده. از طرفی دیشب هم سر یه مسئله مسخره با داداشم با مامان و بابام هم حرفم شد و به همشون در یک قهر نسبی به سر می برم. خلاصه برزخی هست این ایام.


دیشب تا ساعت یک بیدار موندم و همینطور وبلاگ های مختلف رو می خوندم. بعد از یک مدت طولانی واقعا چسبید. همزمان با خوندن بعضی از نوشته ها حس و حالم رو می نوشتم اما فعلا به صورت پست موقت گذاشتمش، نمی دونم چرا؟!

 

صبح ساعت 6 بلند شدم و کارهام رو کردم که برم دانشگاه قبلی برای اینکه بعد از یکماه دوندگی تاییدیه تحصیلی و ریزنمرات مقطع قبلی ام رو بفرستن دانشگاه فعلیم. برخلاف تصورم نیم ساعته کارم تموم شد. نزدیک دانشگاه یک لوازم التحریری داشت که هفته پیش چهارشنبه که مجددا رفته بودم دانشگاه ، پشت ویترینش یه جامدادی کوچولو با طرح سنجاب و برگای پاییزی دیدم. اونروز انقدر اعصابم خورد بود از پیش نرفتن کارهام که حوصله ی نش رو نداشتم، اما امروز رفتم و مش. یادم افتاد که  بعد از دو سال یه جامدادی جدید م. انقدر توی این دو سال دویدم که حتی فرصت رسیدن به دبستگی های کوچکم رو هم نداشتم

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ترموستات و کلید لمسی هوشمند | گروه مبنا موسسه دا (لرستانی های پایتخت) موزیک جدید||عاشقانه پیش من ↜هنوز هم من↝ فایو مووی | دانلود رایگان فیلم و سریال جدید پونیکس